"دست
خسته بر
گلوگاه
خورشید"
در زایمان
ِدیر و دردناک
که عصر،
باردار
ِ فصل ِ روز
است،
هیج دالی
به نام ِ قابله
ـ
بر درگاه
ِ پا به زا
ز هر
نا کجا و گمُ ِ تاریخ
ـ
اجازت
نخواهد یافت
پا
درون خانه نهد،
جزخورشید!
+++
خیمه ی شب،
با دشنه
ی طلوع
می
رود که
دریده
شود
گاه ِهرآن
ِ برآمدن ِ
آفتاب است.
+++
از ته
ِتاریکی ـ
در
این دم دمای ِ پگاه
بوی تازگی،
شوق
ِروز می آید.
+++
گوئی
که:
سه قرن ـ
سیاهکاران
ـ
زندگی
را،
بر
تاریکی مکرر
چرخانده
اند،
+++
و
انسان ـ
این زمین
خورده ِ بی
سرانجام ِ خوش
باور ـ
این
بار
شکل
کهنه ی خیانت،
و
تیغ تیز دروغ
را
بازمی شناسد
و
مزه
ی غارت هستی
اش را چشیده
است.
او نه
رام خواهد شد و
نه سر
ِشکسته را،
به
دار دین خواهد
سپرد.
دیریست
که
غرورو
سلاح ِاندیشه
اش
بر
سنگ تجربه
صیقل خورده
است.
+++
فرومایگی:
اما،
بدرازای
ِ نای ِ تلخ ِ هزاره
ها
با هزارها
جارچی
به
باورمردم
در شب
مُحرم
تجاوز می
کند.
تا خلافت
اش
پاسدار
ِ بلند ترین
شب ِ یلدا ماند.
+++
غافل
که
فروغ
برشبق،
پا سفت و
جا
خوش کرده است،
و
سرود ِ آفتاب
به مجرای
ِسرایش ِنوزاد
ِروز
درآمده
است.
+++
او: چوجغد
با
چشمان ِ پیر ِگذشته
ـ
بدنبال
نبش گورتاریخ،
در
جستجوی لاشه ی
عصری ست
تا پیش
از قبر
دمی چند
بامرگ
آرامش
یابد
پیش
از آن که
خود نیز
مدفون
گردد!
دست ِ
خونین و خسته
اش
بر
گلوگاه
خورشید!
می
لرزد.
+++
تا بود و
او را
هنوز هست،
دستی
در حلقوم
زمین فرو
و
زبان ِ درازی را
در
نرمای ِ گرم ِ تن
ِ خدا داشت،
در اوج و
فرود تلذذ خود
ـ
بود،
که گاهی
ـ
بر زخم
عمیق ِگرسنگان
ِزمینگیر
لیس می
کشید.
+++
او:
نرد
ِ چرکین ِ قلبی،
و هم،
قاب باز ِ
قهاری ست ـ
که:
از شرافت
ِ انسان
باج
می گیرد،
تا تخت
خود را
تاخت
قمار نزند.
++ +
شب:
به
زیر طره ی سحر ،
رنگ
باخته
در
زلال بامداد
دامن
آبی آسمان
پیداست.
+++
آیا: دوباره
کسی خواهدآمد،
و در شب
خواهد تاخت،
تا در
ماه جای گیرد
ـ
وامام
شود؟
که همچنان
اسلاف خود
بجای
"نان"
ترس
و تاریکی را
بین
همگان تقسیم
کند؟
بهنام
چنگائی